loading...
love
samim بازدید : 27 پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 نظرات (2)

ای که بر لبهای ما طرح تبسم می شوی
دعوت ما بوده ای، مهمان مردم می شوی ؟!!!





از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما





کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم





درسکوت دادگاه سرنوشت


عشق برما حکم سنگینی نوشت


گفته شد دل داده ها از هم جدا


وای بر این حکم و این قانون زشت





عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود


عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود


شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر


مهربانی حاکم کل مناطق می شود





دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟


من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟


ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد


با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟





تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب


بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب


تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه


چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب





رفتی و ندیدی که چه محشر کردم


با اشکتمام کوچه را تر کردم


وقتی که شکست بغض تنهایی من


وابستگی ام را به تو باور کردم





طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته


شعر می گویم به یادت در قفس غمگین و خسته


من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی


ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی





آنکه چشمان تو را این همه زیبا می کرد


کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد


یا نمی داد به تو این همه زیبایی را


یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد















samim بازدید : 32 چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 نظرات (0)


    • عشق ابدی عشق واقعی ، پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.



      پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
      پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.

      در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
      پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.
      پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!
      پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟
      پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست . . . !









اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 400